کربلایی محمد رضا
شب، چشمام را به سختی باز نگه داشته م. خوابم میاد ولی سردرد امونمو برده نگاهم به صورت ناز تو میوفته میام جلو و سعی می کنم نفست را احساس کنم بوت می کنم، صورتم را به صورتت می چسبونم و هزاران بار توی دلم فریاد میزنم ک عااااشقتم کربلایی محمدرضای من، مدتی هست ک از سفر سراسر زیبایی کربلا برگشتیم کلی خاطره دارم برای نوشتن و کلی فرصت ندارم عزیز مادر، چقدر زود دلم تنگ میشه برات وقتی ک چشمای نازتو میبندی و به خواب شیرین میری دوستت دارم
نویسنده :
مادر یک سرباز
2:21